دخترک طبق معمول هر روز جلوی در ویترین کفش فروشی ایستاد
و کفش های قرمز رنگ را با حسرت نگاه کرد... بعد به بسته های
چسب زخمی که در دستش داشت خیره شد و یاد حرف پدرش
افتاد:اگه تا پایان ماه،هر روز تمام این چسب زخم ها رو که داری
بفروشی،آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم...
دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خودش گفت:یعنی من باید دعا کنم
که هرروز دست،پا یا صورت یه نفر زخم بشه تا...و بعد شانه هایش
را بالا انداخت و به راه افتاد و گفت:نه، خدا نکنه اصلا کفش نمی خوام...

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0